نماد سایت سایت شرط بندی بتکارت

یادداشت کالیدو کولیبالی در رابطه با نژادپرستی ؛ همه باهم برادر هستیم

Kalidou Koulibaly

کالیدو کولیبالی، مدافع باشگاه ناپولی که توسط هواداران افراطی تیم‌های مختلف ایتالیایی بارها مورد حمله نژادپرستانه قرار گرفته است در یادداشتی بسیار زیبا از این که همه باهم برادر هستیم به مقابله با این پدیده شوم رفته است.

کالیدو کولیبالی

به نظر من کودکان بهتر از ما بزرگسالان دنیا را می فهمند. مخصوصا وقتی مساله در مورد رفتار انسان ها با یکدیگر باشد.

گاهی اوقات در مصاحبه ها در این مورد از من سوال می شود و پاسخ دادن به آن دشوار است. آن ها می پرسند: “کولی، وقتی مردم این رفتار نژادپرستانه را در مورد تو انجام می دهند چه احساسی به تو دست می دهد؟ آیا ناراحت می شوی؟ چه کاری می توان در مورد آن انجام داد؟”

به نظر من تا وقتی که این مسائل را تجربه نکنی نمی توانی به طور واقعی آن را درک کنی. این رفتار به قدری زشت است که نمی توان به راحتی در مورد آن صحبت کرد. اما سعی می کنم برای شما در مورد آن توضیح دهم، چون در صحبت هایم پیام مهمی دارم که دوست دارم همه بچه هایی که این مصاحبه را می خوانند، آن را شنیده و درک کنند.

اما اول باید در مورد تنفر حرف بزنیم.

اولین باری که نژادپرستی را در فوتبال احساس کردم، به چند فصل پیش و بازی مقابل لاتزیو بر می گردد. هر بار که توپ به من می رسید، صدای تماشاگران را می شنیدم که سر و صدا راه می انداختند. اما مطمئن نبودم که قضیه همان طوری است که من فکر می کنم. زمانی بازی متوقف شد از هم تیمی های خود پرسیدم: “آیا این سر و صداها را تنها برای من ایجاد می کنند؟”

کالیدو کولیبالی مدافع تنومند تیم ناپولی

بازی دوباره به جریان افتاد و من متوجه شدم تعدادی از هواداران لاتزیو به محض صاحب توپ شدن من صدای میمون ایجاد می کنند! تشخیص اینکه در چنین مواقعی چه کاری باید انجام دهید و چه تصمیمی بگیرید غیر ممکن است. حتی در زمان هایی از بازی نیز تصمیم گرفتم برای اینکه واکنشی نشان داده باشم، زمین مسابقه را ترک کنم، اما بعد پشیمان شده و با خودم می گفتم: این دقیقا همان چیزی است که آن ها می خواهند! همیشه با خودم فکر می کردم که چرا آن ها این کار را انجام می دهند؟ به خاطر اینکه سیاهپوست هستم؟ آیا در این جهان سیاهپوست بودن چیز طبیعی و نرمالی نیست؟

تو ورزشی را انجام می دهی که عاشقش هستی، درست مثل هزاران بار دیگری که این کار را انجام داده ای. بعد احساس آزردگی می کنی، به تو توهین می شود و به نقطه ای می رسی که عملا از کسی که هستی احساس شرمندگی می کنی.

پس از مدتی، آقای ایراتی، داور مسابقه بازی را متوقف کرد. او به سمت من آمد و گفت: “کالیدو، نگران نباش، من در کنار تو هستم. اول باید سعی کنیم این توهین ها را متوقف کنیم. اگر می خواهی بازی را نیمه کاره متوقف کنیم به من اطلاع بده.”

این حرکت او به عقیده من خیلی شجاعانه بود. اما به او گفتم که دوست دارم بازی تا پایان ادامه یابد. آن ها از طریق بلندگوهای ورزشگاه با هوادارن صحبت کردند و بعد از 3 دقیقه بازی مجددا پیگری شد. اما توهین های تماشاگران همچنان ادامه داشت.

پس از سوت پایان بازی در حالی که بسیار عصبانی بودم، به سمت تونل خروجی رفتم. در همان لحظه مساله مهمی را به خاطر آوردم. در زمان ورود به زمین پیش از آغاز بازی، پسربچه ای که دست من را گرفته و همراه من وارد زمین شده بود، از من خواسته بود که پس از بازی پیراهنم را به او بدهم. به همین دلیل، به زمین برگشتم و در میان جمعیت به دنبال او گشتم. بر روی سکو ها او را یافته و پیراهن خود را به او دادم. حدس بزنید اولین چیزی که در آن لحظه به من گفت چه بود؟

“برای اتفاقی که افتاده است خیلی متاسفم.”

این جمله مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. این پسر بچه به جای چندین فرد بزرگسال از من معذرت خواهی کرده بود. و این که من چه حس و حالی دارم، اولین چیزی بود که آن پسر بچه در موردش فکر کرده بود.

به اوگفتم: “مساله مهمی نیست. ممنونم. خدا نگهدار.”

این روح پاک یک کودک است. این همان چیزی است که در دنیای امروزی آن را کم داریم. من می دانم که این اتفاقات تنها به خاطر رنگ پوست رخ نمی دهد. چیزهایی که برخی از تماشاگران به دیگر هم تیمی های من می گویند را نیز می شنوم. آن ها بازیکنان صربستانی تیم را جیپسی (کولی) صدا می کنند! آن ها حتی لورنتزو اینسینیه ایتالیایی را نیز “آشغال اهل ناپولی” صدا می کنند!

باید عملکرد بهتری در مورد این مسائل در پیش گرفته شود. یک اتفاقی رخ می دهد، باشگاه ها بیانیه های زیبایی منتشر می کنند و بعد دوباره این داستان ها تکرار می شود. در انگلستان می بینیم که شرایط چقدر تغییر کرده است. زمانی که خاطیان شناسایی می شوند، برای همیشه از ورود به ورزشگاه ها محروم می گردند. امیدوارم این جریمه ها روزی در کشور ایتالیا نیز اجرا شود. اما از طرفی به افرادی که این توهین ها را انجام می دهند نیز فکر می کنم. چطور می توان افراد را تغییر داد؟ چطور می توان به قلب آن ها نفوذ کرد؟

من برای این سوالات، پاسخی ندارم. تنها کاری که می توانم انجام دهم این است که داستان خود را برای شما بیان کنم.

شاید بعضی از افراد به من نگاه کنند و چیزی جز یک فوتبالیست یا یک بازیکن سیاهپوست در من نبینند. اما من چیزی فراتر از این ها هستم. همیشه به دوستان خوب و نزدیکم می گویم: “اگه شما مرا تنها به عنوان یک فوتبالیست ببینید و نه به عنوان کولیبالی کوچک و نه به عنوان یکی از دوستانتان، پس یعنی من در زندگی اشتباه کرده ام!”

من در یکی از شهرهای کشور فرانسه به نام سن دیه بزرگ شدم که در آن مهاجران زیادی از کشورهای سنگال، مراکش و ترکیه زندگی می کردند. پدر و مادرم اهل سنگال هستند. در واقع اول پدرم به این شهر آمد. او یک نجار بود و چوب ها و الوارها را با اره می برید. اما قبل از اینکه به این شغل روی بیاورد، بدون هیچ مدرک شناسایی به پاریس رفت و در یک کارخانه نساجی مشغول به کار شد. او ۷ روز هفته کار می کرد، بدون هیچ تعطیلی در روزهای شنبه یا یکشنبه. پدرم ۵ سال به این کار مشغول بود و توانست برای آوردن مادرم به فرانسه به مقدار لازم پول ذخیره کند. پس از آن بود که کالیدوی کوچک در شهر سن دیه متولد شد (نام مرا از روی قرآن انتخاب کرده اند.)

مادرم همیشه دوست دارد داستان اولین باری که به سنگال برگشتیم را تعریف کند. من در آن زمان ۶ ساله بودم و اندکی می ترسیدم. اولین باری بود که پدربزرگ و مادربزرگ و دیگر اقوام را ملاقات می کردم و این مساله کمی برایم ترسناک بود که چطور ممکن است مردم در دیگر نقاط جهان نیز زندگی کنند! در آنجا همه بچه ها بدون کفش می دویدند و فوتبال بازی می کردند و این مساله مرا خیلی ناراحت می کرد.

مادرم می گوید که من از اون عاجزانه درخواست می کردم که به فروشگاه رفته و برای همه آن بچه ها کفش بخرد تا من هم بتوانم با آن ها فوتبال بازی کنم.

اما پاسخ مادرم به من این بود: “کالیدو، کفش هایت را از پایت بیرون بیاور و مانند آن ها بازی کن.”

در نهایت کفش هایم را به گوشه ای پرت کرده و پابرهنه با بچه های اقوام بازی می کردم، و داستان فوتبال من از همینجا آغاز شد. زمانی که به فرانسه بازگشتیم، من هر روز در پارکی که در نزدیکی محل سکونت ما بود فوتبال بازی می کردم. به قدری در نزدیکی و همسایگی ما مهاجر وجود داشت که به صورت تیم های مختلف با هم بازی می کردیم: سنگالی ها در مقابل مراکشی ها، ترک ها در مقابل فرانسوی ها، و ترک ها در مقابل سنگالی ها!

گویی هر روز مسابقات جام جهانی در این نقطه از شهر برگزار می شد.

در این محله … چطور می توانم توضیح دهم؟ وقتی که مادرت در خانه به چیزی نیاز داشت، اینگونه نبود که ابتدا به مغازه و فروشگاه مراجعه کنی؛ بلکه از همسایه ها کمک می گرفتی. هیچ دری به روی تو بسته نبود، آیا متوجه منظورم می شوید؟ زمانی که به خانه یکی از همسایه ها می رفتم و مثلا می پرسیدم: سلام، محمد در منزل است؟”

مادرش پاسخ می داد: “خیر، او بیرون است. اما آیا دوست داری با پلی استیشن بازی کنی؟”

من در خانه پلی استیشنی نداشتم، پس کفش هایم را در می آوردم و وارد خانه دوستم شده و به راحتی و گویی خانه خودم است، در آنجا اوقات خوشی را می گذراندم.

اگر مادر دوستم به من می گفت که به فروشگاه رفته و برای او چیزی بخرم، انگار مادر خودم این را از من خواسته است، پس به فروشگاه رفته و تقاضای او را انجام می دادم.

زمانی که در چنین محیطی بزرگ می شوید، همه را به عنوان برادر خود می بینید. ما انسان ها ممکن است سیاهپوست، عرب، آفریقایی، مسلمان یا مسیحی باشیم، بله؛ اما همگی فرانسوی هستیم. همه گرسنه هستیم، پس می توانیم همه در کنار یکدیگر یک غذای ترکیه ای بخوریم، و یا اینکه امشب همگی به خانه من رفته و غذلی سنگالی بخوریم. درست است، تفاوت هایی با هم داریم اما همگی با هم برابریم.

به یاد می آورم که در زمان جام جهانی ۲۰۰۲ و همزمان با بازی فرانسه و سنگال، باید به مدرسه می رفتیم. بازی ها در کشور ژاپن برگزار می شد و چندین ساعت اختلاف زمانی با آن نقطه از کره زمین وجود داشت. در آن دوران، ما همگی به محوطه بیرونی مدرسه رفته و فوتبال بازی می کردیم، گویی دیدار فینال جام جهانی را برگزار می کنیم! و بعد مجبور بودیم دوباره به کلاس درس برگشته و به معلم خود گوش دهیم.

از این همزمانی بازی با کلاس درس خیلی ناراحت بودیم. بازی ساعت ۲ بعد از ظهر برگزار می شد.

ساعت ۱:۵۹ معلم به ما گفت: “یالا بچه ها، کتاب های خود را باز کنید.”

کتاب های خود را باز کردیم در حالی که ذهنمان در جایی دیگر سیر می کرد. کسی به فکر درس نبود، در عوض همگی به آنری، زیزو و دیوف فکر می کردیم.

۲ دقیقه گذشت، ۳ دقیقه گذشت، سپس معلم به ساعت خود نگاه کرد و گفت: “بسیار خوب، کتاب های خود را جمع کنید.”

ما کنجکاو شدیم که چه اتفاقی افتاده است و معلم در مورد چه مساله ای صحبت می کند؟

وی ادامه داد: اکنون قصد داریم یک فیلم آموزشی تماشا کنیم که مطمئنا برای همه شما کسل کننده خواهد بود.”

او کنترل تلویزیون کوچک کلاس را برداشت و شبکه ای را که بازی را پخش می کرد انتخاب کرد و گفت: “راز ما این است، درست است؟”

این یکی از زیباترین لحظات زندگی من بود. در آن کلاس 25 نفر بودیم؛ ترک ها، مراکشی ها، سنگالی ها و فرانسوی ها، اما همگی در کنار هم بودیم. در خاطر دارم که پس از پیروزی سنگال مقابل فرانسه در این دیدار، و در حالی که پیاده از مدرسه به سمت خانه می رفتم، پدر و مادرهای دوستان سنگالی خود را می دیدم که در خیابان به رقص و پایکوبی مشغول بودند. و چون همگی خوشحال بودند، والدین دوستان ترک و فرانسوی نیز در کنار آن ها به رقص و شادی پرداختند.

این خاطره برای همیشه در ذهن من حک شده است، چون داستان فوتبال همین است، این طبیعت محله ای بود که در آن زندگی می کردم.

چیزهایی که خریدنی نیستند!

در زندگی می توانیم هر چیزی داشته باشیم مثل پول و اتومبیل های زیبا. اما این سه چیز را نمی توانی در هیچ جایی با پول بخری: دوستی، خانواده و آرامش. این ها مهمترین دارایی های یک فرد در زندگی هستند.

هیچ جایی این ها را نمی فروشند. این مهمترین درسی است که می توانیم به فرزندان خود آموزش دهیم. این چیزی بود که پدر و مادرم به من یاد دادند. فوتبال برای آن ها ابدا مهم نبود. واقعا ابدا مهم نبود.

والدینم هیچگاه برای دیدم بازی های من به زمین مسابقه نیامدند. پدرم یک بار آمد، اما مادرم هرگز! اما گاهی اوقات بازی های مهمی که داشتم را در تلویزیون تماشا می کردند. برای همین بود که همیشه این مساله را در ذهن داشتم که اگر آن ها به ورزشگاه نمی آیند، من باید استادیوم را با خود به خانه ببرم. یعنی من باید همیشه در تلویزیون باشم تا آن ها نیز مرا ببینند.

روزی را که برای بازی در تیم اول باشگاه متز انتخاب شدم، فراموش نمی کنم. به عنوان بازیکن ذخیره و در دقایق پایانی بازی وارد زمین شدم و می دانستم که بازی در تلویزیون پخش می شود. به همین خاطر پس از بازی و درست پس از پایان بازی به مادرم زنگ زدم و گفتم: “مادر، آیا بازی را تماشا کردی؟ از این مساله خوشحال شدی؟”

مادرم گفت: “خوشحال؟ تو همیشه در حال فوتبال بازی کردن هستی. این یک مساله طبیعی است. این چیزی است که خودت می خواهی و دوست داری، درست است؟ تنها تفاوت آن در حال حاضر این بود که در تلویزیون هم بازی تو پخش شد. و این خوب است.”

او از این صحبت ها منظور بدی نداشت، بلکه طبیعت او اینگونه بود. از نظر او این همان ورزشی بود که من در زمان کودکی نیز بازی می کردم. شاید برای افراد زیاد دیگری که این بازی را می دیدند شرایط متفاوت و بهتر بود. فوتبال ورزشی است که افراد را به یکدیگر نزدیک تر می کند، اینطور نیست؟ با فوتبال به نقاط مختلفی از جهان رفتم. به خنک بلژیک و سپس ناپولی ایتالیا منتقل شدم. زبان های زیادی یاد گرفتم و با افراد مختلف و انسان های زیادی آشنا شدم.

این یک اصطلاح رایج است: “زمانی که همه زبان ها را می آموزید، می توانید همه درها را باز کنید.”

من به شما دروغ نخواهم گفت، در مورد عقیده و طرز فکرم در مورد افراد و مکان های دیگر، من نیز به همان اندازه ای گناهکارم که دیگران هستند. پیش از پیوستنم به ناپولی واقعا عصبی بودم، چون چیزی در مورد این زبان نمی دانستم، و همچین چیزهایی در مورد مافیا و جنایت در این منطقه شنیده بودم. من تا آن روز به این شهر نرفته بودم به همین دلیل نمی دانستم این شایعات درست است یا خیر.

داستانی که می خواهم تعریف کنم جالب است.

زمانی که در بلژیک و باشگاه خنک حضور داشتم، دوستم احمد قصد داشت برای چند روز مهمان من باشد. منتظر ورود او به شهر از ایستگاه قطار بودم که یک شماره غریبه با من تماس گرفت. به انگلسی به او جواب دادم: “سلام، شما؟”

صدای آن طرف خط گفت: “من رافا بنیتز هستم.”

من گفتم: “بس کن احمد، با من شوخی نکن. من اینجا منتظر تو هستم.”

و تلفن را قطع کردم.

غریبه دوباره زنگ زد و این بار ناراحت شدم و گفتم: “احمد، تمامش کن. من اینجا منتظرت هستم. کی میرسی؟”

او پاسخ داد: “سلام. من رافا بنیتز هستم!” و من دوباره تلفن را قطع کردم.

پس از آن بود که مدیر برنامه هایم با من تماس گرفت و گفت: “کولی، چطوری؟ آیا چیزی از حضور رافا بنیتز در ناپولی شنیده ای؟ او قصد دارد با تو تماس بگیرد.”

پاسخ دادم: “چه میگویی؟ شوخی می کنی؟ فکر می کنم همین الان به من زنگ زده بود و من فکر کردم دوستم است که مرا سر کار گذاشته است!”

مدیر برنامه هایم با رافا تماس گرفته و جریان را تعریف کرد و رافا مجددا با من تماس گرفت. این بار پاسخ داده و به گونه ای رفتار کردم که انگار اتفاقی نیفتاده است.

به او به سه زبان انگلیسی، فرانسوی و اسپانیایی سلام کردم و او پاسخ داد: “می خواهی به زبان انگلیسی با هم صحبت کنیم؟”

پاسخ دادم: “هر جور که شما راحت هستید حرف می زنیم.” و در نهایت با زبان فرانسوی با هم صحبت کردیم.

او سوالات زیادی داشت؛ آیا نامزد داری؟ آیا دوست داری به مهمانی بروی؟ شهر ناپل را می شناسی؟ بازیکنان را چطور؟

من پاسخ دادم: “آقای مربی، .. من همشیک را می شناسم.”

واقعیت این بود که من بازیکنان را نمی شناختم و حتی هیچ اطلاعاتی در مورد شهر نیز نداشتم، اما البته که رافا بنیتز را به خوبی می شناختم و تحت تاثیر صحبت های او قرار گرفته بودم.

پس از این مکالمه به سرعت به مدیر برنامه هایم زنگ زدم و گفتم: “هر کاری که لازم است انجام بده. ما به ناپولی می رویم.”

تنها ۴۸ ساعت تا پایان پنجره نقل و انتقالات زمستانی زمان باقی مانده بود و ناپولی نتوانست با باشگاه خنک به توافق برسد. اما رافا در تصمیمش جدی بود و در پنجره نقل و انتقالات تابستانی مرا خرید. زمانی که برای شرکت در تست های پزشکی باشگاه وارد ناپل شدم خیلی عصبی بودم، چون ذره ای هم زبان ایتالیایی را بلد نبودم. در دفتر باشگاه آقای دی لورنتیس، رئیس ناپولی به من سلام کرد.

و فکر می کنم این داستانی که تعریف می کنم به خوبی شهر ناپولی و این باشگاه را تشریح می کند:

دی لورنتیس به شکل جالبی مرا نگاه کرد و گفت: “تو کولیبالی هستی؟”

گفتم: “بله، من کولیبالی هستم.”

رئیس ادامه داد: “اما تو قد بلندی نداری. قد تو ۱۹۲ سانتی متر نیست؟”

پاسخ دادم: “نه آقای رئیس، من ۱۸۶ سانتی متر هستم.”

او گفت: “لعنت بر شیطان، همه جا نوشته بودند که تو ۱۹۲ سانتی متر هستی. باید با باشگاه خنک حرف بزنم و مقداری از پولم را پس بگیرم!”

به او گفتم: “مشکلی نیست آقای رئیس، شما پول را به طور کامل پرداخت کنید، من در عوض در زمین مسابقه این چند سانتی متر را جبران می کنم و به شما پس خواهم داد. نگران نباشید.”

او از این پاسخ من بسیار خشنود شد و در حالی که می خندید گفت: “خیلی خب، خیلی خب، به اینجا خوش آمدی کولیبالی، به ناپولی خوش آمدی.”

مردم در ناپولی کالیدو کولیبالی را دوست دارند

پس از پشت سر گذاشتن تست های پزشکی، رافا مرا با خود برای ناهار به یک رستوران برد. و اولین کاری که او پس از نشستن ما بر روی صندلی انجام داد این بود که تمامی لیوان های نوشیدنی را از روی میزهای دیگر جمع کرد و همه رو روی میز قرار داد و آن ها را به این طرف و آن طرف حرکت می داد. من با خود می گفتم که او چه می کند و هدفش چیست؟ آیا دیوانه شده است؟

او گفت: “بسیار خب، حالا تاکتیک ها را به تو نشان می دهم.”

پیشخدمت به کنار میز ما آمده بود و رافا لیوان ها را حرکت می داد و می گفت: “این سبک بازی ماست. تو اینجا حرکت می کنی، آیا متوجه می شوی؟ اکنون باید خیلی سریع دو وظیفه را انجام دهی: باید این تاکتیک ها را یاد بگیری و همچنین زبان ایتالیایی را بیاموزی.”

و من هم حرفش را تایید کردم.

پس از اینکه از مرخصی کوتاه خود به باشگاه برگشتم، رافا مرا به همراه فیلم های زیادی از عملکرد و بازی هایم به همراه مربی آنالیز باشگاه در یک اتاق قرار داد؛ ویدیو هایی از بهترین پاس ها، حرکات خوب، دریبل ها و تکل های فوق العاده من.

او گفت: “این، این و این.”

به او گفتم: “بله، این ها خوب است، درست است؟”

پاسخ داد: “این کارهای احمقانه را دیگر انجام نده!”

به او گفتم: “اما من که در این صحنه ها توپ را از حریف پس گرفته بودم!”

پاسخی که او داد را نمی توانم به خوبی ترجمه کنم اما به من گفت: “این حرکات مزخرف بود! تو به خاطر قدرت بدنی ات توپ را پس گرفتی، در حالی که اگر حریفت باهوش تر عمل می کرد، به دردسر می افتادی.”

پس از این صحبت ها، ویدیوی دیگری را به من نشان داد؛ صحنه ها و حرکاتی کسل کننده و یک بازی خیلی معمولی. سپس لبخندی زد و گفت: “بله، این خوب است. این حرکات خیلی خوب است.”

پاسخ دادم: “ولی آقای مربی، این صحنه ها که یک بازی معمولی است و حرکت خاصی در آن انجام نمی شود؟”

او پاسخ داد: “بله کولی، دقیقا همینطور است.”

طرفداران ناپولی کولی را دوست دارند

این داستان به خوبی تجربه مرا در این شهر تشریح می کند. زمانی که به ناپولی پیوستم یک پسر بچه بودم. در اینجا به فوتبالیست بهتری تبدیل شدم زیرا تاکتیک های سطح بالا را آموختم. در اینجا در مورد تاکتیک ها بسیار دقیق و حساس هستند. اما مهمترین نکته این بود که در اینجا به یک مرد خانواده و یک عضو واقعی ناپولی (ناپولیتان) تبدیل شدم.

حتی در حال حاضر نیز زمانی که به فرانسه باز می گردم، دوستانم مرا “سنگالی” یا “فرانسوی” صدا نمی کنند، بلکه می گویند: “آه، باز این ناپولیتان برگشته است!”

ناپولی شهری است که به ساکنانش عشق می ورزد. شهر ناپولی آفریقا را در ذهن من زنده می کند، به خاطر نزدیکی و گرمایی که بین افراد وجود دارد. مردم در این شهر به راحتی از کنارت عبور نمی کنند، بلکه دوست دارند نزدیک شده و حتی لمست کنند. آن ها دوست دارند با تو حرف بزنند. آن ها تو را تحمل نمی کنند، بلکه عاشقت هستند! همسایگانم مرا مثل پسر خود می دانند. از زمان پیوستن به ناپولی به انسان دیگری تبدیل شده ام. واقعا احساس آرامش دارم.

بهترین نکته برای من این است که پسرم در این شهر متولد شده است. و من هرگز این روز را فراموش نمی کنم زیرا داستان دیوانه وار مربوط به این روز، همه چیز را در مورد ناپول در خود خلاصه کرده است.

همسرم برای زایمان، صبح وارد کلینیک شد و ما همان شب باید در خانه با ساسولو بازی می کردیم. در حال تماشای یک ویدیوی مربوط به آنالیز بازی حریف بودیم و تلفن من هم به طور مداوم و البته بی صدا در حال زنگ خوردن و لرزش بود. معمولا در این جلسات تلفن خود را خاموش می کنم ولی این بار نگران همسرم بودم.

او ۵ یا ۶ بار به من زنگ زد. مربی ما در آن زمان مائوریتسیو ساری بود. او مردی سر سخت و منضبط به شمار می رود، به همین دلیل قصد نداشتم تلفن را پاسخ دهم. در نهایت از اتاق بیرون رفته و به تماس پاسخ دادم. همسرم گفت: “اکنون باید به اینجا بیایی چون پسرمان در حال متولد شدن است.”

به اتاق برگشته و به ساری گفتم: “آقای مربی، خیلی متاسفم ولی اکنون باید بروم، پسرم در حال به دنیا آمدن است.”

ساری نگاهی به من کرد و گفت: “نه، نه، نه، من امشب به تو نیاز دارم کولی. واقعا به تو احتیاج دارم. نباید بروی.”

پاسخ دادم: “پسرم دارد متولد می شود آقای مربی. هر کاری که دوست داری می توانی در مورد من انجام دهی. می توانی مرا جریمه یا محروم کنی، برایم مهم نیست. من می روم.”

ساری خیلی عصبی به نظر می رسید و مشخص بود دچار استرس شده است و سیگاری بر لب داشت. او سیگار می کشید و فکر می کرد و در نهایت گفت: “بسیار خب، بسیار خب، می توانی به کلینیک بروی اما باید تا قبل از بازی امشب خودت را به اردوی تیم برسانی. من به تو احتیاج دارم کولی.”

با تمام سرعتی که در توان داشتم خود را به کلینیک رساندم. تا زمانی که برای اولین بار پدر نشده باشید نمی توانید این حس را درک کنید. یک پدر نمی تواند تولد پسرش را از دست بدهد. حوالی ظهر به کلینیک رسیدم و ساعت 1:30 یک ناپولیتان کوچک متولد شد. ما نام “سِنی” را برای او انتخاب کردیم و این شاد ترین روز زندگی من بود.

ساعت 4 بعد از ظهر ساری با من تماس گرفت و گفت: “کولی، در حال بازگشت هستی؟ من به تو نیاز دارم! واقعا به حضورت نیاز دارم! لطفا برگرد!”

همسرم همچنان بستری بود و او نیز به حضور من در کنارش نیاز داشت. اما نمی خواستم هم تیمی های خود را ناامید کنم زیرا آن ها را نیز دوست داشتم. وهمچین عاشق شهر ناپولی نیز بودم. ثمره زندگی ام را دیده بودم و به سمت ورزشگاه رفتم. خود را به رختکن در کنار بازیکنان دیگر رساندم و ساری هم وارد اتاق شد. او لیست بازیکنانی که قرار بود بازی کنند را به همراه داشت و من به لیست چند بار نگاه کردم.

اما اسم من در لیست نبود!

به او گفتم: “آقای مربی، با من شوخی می کنید؟” پاسخ داد: “چه می گویی؟ این من هستم که انتخاب می کنم و تصمیم می گیرم.”

او مرا بر روی نیمکت قرار داد. حتی در ترکیب ابتدایی هم جایی نداشتم.

به او گفتم: “آقای مربی، من پسر و همسرم را تنها گذاشتم و آمدم. تو گفتی که به من نیاز داری.”

پاسخ داد: “بله، برای نیمکت به تو احتیاج داشتم.”

من آن روز این همه ماجرا را پشت سر گذاشته بودم و اکنون روی نیمکت بودم!

وقتی اکنون به این ماجرا فکر می کنم می خندم ولی در آن زمان دوست داشتم گریه کنم.

شاید از نظر شما این داستان بد و منفی باشد اما به عقیده من این، همه آن چیزهایی است که در مورد ناپولی دوست دارم. اگر بخواهم در مورد آن توضیح دهم شما متوجه نخواهید شد. مثل این است که بخواهی یک لطیفه را برای کسی توضیح دهی. باید به این شهر بیایی تا بتوانی آن را درک و احساس کنی. حسی دیوانه وار اما گرما بخش و دوستانه است.

احتمالا اکنون کمی بیشتر از قبل مرا می شناسید.

بله من یک بازیکن فوتبال هستم.

یک بازیکن سیاهپوست.

اما این همه آن چیزی نیست که من هستم.

مسلمان. اهل سنگال، فرانسوی هستم و یک ناپولی.

و یک پدر هستم.

به نقاط مختلفی از دنیا رفته ام و زبان های زیادی را آموخته و درهای زیادی را باز کرده ام. خوش شانس بودم که توانسته ام پول زیادی کسب کرده و به دست آورم. اما باز هم مهمترین درسی که آموخته ام را برای شما یادآوری می کنم.

سه چیز در دنیا وجود دارد که نمی تواند در هیچ جایی با پول بخرید؛ دوستی، خانواده و آرامش.

این چیزی است که ما در دوران کودکی در سن دیه آموختیم. این چیزی است که من دوست دارم پسر خودم هم آن را درک کند.

این چیزی است که دوست دارم روزی همه افرادی که با دیدن من فریاد می کشند و توهین می کنند نیز آن را بیاموزند و هیچگاه فراموش نکنند.

شاید ما انسان ها با یکدیگر فرق داشته باشیم، بله درست است.

اما همگی با هم برادر هستیم.

برای امتیاز به این نوشته کلیک کنید!
[کل: 0 میانگین: 0]
خروج از نسخه موبایل